پاييز مي‌رسد كه مرا مبتلا كند

 

پاييز مي‌رسد كه مرا مبتلا كند
با رنگ‌هاي تازه مرا آشنا كند

پاييز مي‌رسد كه همانند سال پيش
خود را دوباره در دل قاليچه، جا كند

او مي‌رسد كه از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را بر ملا كند

او قول داده است كه امسال از سفر
اندوه‌هاي تازه بيارد ـ خدا كند ـ

او مي‌رسد كه باز پريشان كند مرا
او قول داده است به قولش وفا كند

پاييز عاشق است.. وَ راهي نمانده است
جز اين كه روز و شب بنشيند دعا كند ـ

شايد اثر كند و خداوند فصل‌ها
يك فصل را به خاطر او جا به جا كند

تقويم خواست از تو بگيرد بهار را
تقدير خواست راه شما را جدا كند

خش خش ... صداي پاي خزان است، يك نفر
در را به روي حضرت پاييز وا كند

شعر از عليرضا بديع

 

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست تقویم من امسال پر از روز مباداست

 

از حالت پاییزی لبخند تو پیداست
تقویم من امسال پر از روز مباداست

عاشق شده ام مثل غروبی که بداند
خودسوزی خورشید فروپاشی دنیاست

قلبم به زبان تو اگر ترجمه می شد
چشمان تو از من غزلی تازه نمی خواست

قانون جهان را تو به هم ریخته ای که
هر گوشه ی دنیا بروم سایه ات آن جاست

هرچند که خوابیده ام از کوچه گذر کن
تنهایی ام از پنجره در حال تماشاست

در طالع من قحطی شب های بلند است
در چشم تو اما همه شب ها شب یلداست...

شعر از بابک سلیم ساسانی

 

دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی

 

دلم گرفته چنان ابرهای پاییزی
بخوان برای من امشب ترانه ای، چیزی...

چقدر فاصله افتاده بین بودنمان
من این ورِ میز، امّا تو آن ورِ میزی...

تو از حوالیِ «مرداد» خسته آمده ای
تو یادگارِ چهل غربتِ غم انگیزی

درونِ حسّ خودت آنچنان فرو رفتی
گمان کنم که بدلکارِ نقش چنگیزی!

کلاه گرچه سرت نیست، شالِ «سبز»ت را-
بگو کجای شبِ تیره ام می آویزی؟!

«زن»ی و از همه مردانِ شهر «مرد»تری!
گذشته است گلویت هم از دمِ تیزی

بیا مُرادِ دلم باش بعد ازین-اصلاً
که گفته است که مرد است شمسِ تبریزی؟!

تو عاشقانه ترین رود سرزمین منی
که هیچ وقت به دریای من نمی ریزی!

که هیچ وقت...که هرگز...که تا ابد...ول کن!
بخوان دوباره برایم ترانه ای، چیزی...

شعراز امید صباغ نو

 

 

کجاست دخترِ پاییز...باغِ کودکی ات

 

 

 

کجاست دخترِ پاییز...باغِ کودکی ات
کلاهِ پوپکی و سینه ریزِ میخکی ات

دلم گرفته و دنبالِ خلوتی دِنجم
که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

که باز بشکفم و باز بشکفم با تو
کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهانِ مَلَس
زبانِ شیرینت...با لبِ لواشکی ات

شبی بغل کن و بر سینه ات بخوابانم
به یادِ حسرتِ شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا...تو بگو!
اگر رها شوم از "بازوانِ پیچکی*"ات

اسیر و شادم چون بادبادکی بسته
به شاخه های درختانِ باغِ کودکی ات...!

شعر از حسین منزوی ؟

 

 

من برگ پاییزم تو آواز بهاری

 

 من برگ پاییزم تو آواز بهاری
من ساز مردابم تو شور آبشاری

 

از دودمان آتشی؛ سرگرم خویشی
از تیره ی موجم؛ در اوج بی قراری

من رود با تو سربلندم آبشارا!
وقتی که سر بر شانه ی من می گذاری

تو ماه بانو، شاه بانو... آه بانو!
من برکه ای در حسرت آیینه داری

گاهی به دنیا پشت پا هم می توان زد
گاهی که دستت را به دستم می سپاری

نقد غزل دارم- کلافی بی تکلّف -
شاید مرا هم از خریداران شماری

شعر از جواد زهتاب

 

 

شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم

 

شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت  از یادم

خداحافظ و این یعنی در اندوه تو می میرم
دراین تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمیارد
و برف ناامیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با این که می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ بدون من یقین دارم که میمانی!

شعر از نادر نادرپور

 

 

 

شلّاق موج است این که آمد سهم ساحل شد

 

شلّاق موج است این که آمد سهم ساحل شد
از " کِشت رفتن " خوشه خوشه درد حاصل شد

پیشانی هر بیت بیتم آه ! بعد از تو
از اعتبار افتاد و سهمش مُهر باطل شد

بعد از تو از این ابرها باران که نه امّا
هی درد پشت درد ، پشت درد نازل شد

دیگر چه فرقی دارد آرام است یا نارام ؟
وقتی به کامم ، زندگی ، زهر هلاهل شد

آیینه وقتی علّت خاموشی ام را خواست
این اشک ها بارید و توضیح المسائل شد

از قول سهراب : « آب ها را گِل نباید کرد »
رفتی ندیدی بعد تو این آب ها گِل شد

رفتی ، ندیدی این دل مرحوم و ناکامم
چه زود بعد از رفتنت به مرگ مایل شد

شعر از حنظله ربانی

 

لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم

 

لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم
به تماشاگه بی نام و نشان آمده ایم

نامه دادیم که شاید برسد دست اجل
خودمان زودتر از نامه رسان آمده ایم

ذره ای بهره نبردیم از عالم نکند
ما فقط بهر تماشای جهان آمده ایم!

فرصتی پیش نیامد که لبی باز کنیم
از غم لال نمردن به زبان آمده ایم

قدر یک ثانیه شادی نرسیدست به ما
عذر خواهیم اگر دلنگران آمده ایم

جانمان را به لب آورد خزانی که گذشت
لب این پنجره چندیست به جان آمده ایم

شعر از فرامرز عرب عامری

 

بوسه می خواهم من از آن گونه های روشنش

 

بوسه می خواهم من از آن گونه های روشنش
یا گذارم عصر یک پاییز سر بر دامنش

آنچنان که باد بازی می کند با موی او
فرصتی باشد که من با دکمه ی پیراهنش

گرچه پوشیدست و چون هر غنچه دارد او حجاب
کوچه عاشق می شود از نازو عشوه کردنش

آنقدر دارم به او غیرت که حساسم به باد
بی هوا شاید شود سر مست از عطر تنش

هیچ کس جز او نباشد عامل مرگم ولی
آی مردم نیست هرگز خون من بر گردنش...

شعر از مجتبی اصغری فرزقی (کیان)

 

در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را

 

در آغوشت کشیدم مثل خاک مرده باران را
تحمل کن کمی، اندوه آغوش بیابان را

سر ناسازگاری دارم اما پافشاری کن
بیابان سخت عادت می‌کند آداب مهمان را

چه تقدیری که پایان بیابان ها بیابان هاست
در آغوشم بخوان این بیت‌های رو به پایان را

سکوت ابرها را گرگ باران دیده می‌فهمد
تو نم ‌نم ناامیدی مستی دریای بی‌جان را

و فردا در کنار راز‌هایم خاک خواهی شد
بیابان‌ها بیابان‌ها نمی‌فهمند باران را

شعر از میثم حمیدی

 

اصلا به حال ما چه فرقي دارد اين باران ؟

 

اصلا به حال ما چه فرقي دارد اين باران ؟
اينقدر بي موقع چرا مي بارد اين باران ؟

ما خشك سالي را به جان و تن خريدارِیم
ما را به حال خود اگر بگذارد اين باران

وقتي قراري عاشقانه نيست، بهتر نيست
دست از سر بي چتر ها بردارد اين باران؟

حس غريبي در دلم جاريست، می ترسم
- دل را به سيلاب فنا بسپارد اين باران

***

اي كاش بودي ، با تو زيبا بود اين باران
تنها تو را كم دارم و ... كم دارد اين باران

شعر از  محسن مهرپرور

 

آن تندباد تير، بگو با تنت چه کرد؟

 

آن تندباد تير، بگو با تنت چه کرد؟
با قلبِ مثل آينه‌ي روشنت، چه کرد؟

وقتي که عرش را به تلاطم کشيده است،
با ما، ببين که روضه‌ي افتادنت چه کرد

مي‌گفت روضه‌خوان: که تنت غرق تير بود
هر تير، واژگون که شدي، با تنت چه کرد؟

افتادي و سه ساله خبر دارد و خدا
بر خاک، سنگ، با رخِ بي‌جوشنت چه کرد

انداخت اين سه شعبه تو را، باغبان! ببين
با حلق نازکِ گل در گلشنت، چه کرد

جان داد خواهرت، به خدا! تا که ديد، شمر
با چکمه، در کشاکشِ جان دادنت چه کرد

اي بوسه‌گاه مادر دريا، گلوي تو!
آن تيغ کُند، با رگ و با گردنت چه کرد

از حال رفت و بي‌رمق افتاد روضه‌خوان
ديگر نگفت از اين‌که پس از کشتنت چه کرد

يا ايها العزيز! پس انگشترت کجاست؟
آن گله گرگ، با تن و پيراهنت چه کرد؟

لرزيد آسمان، چو دويدند اسب‌ها
بر سينه زد رسول، مگر دشمنت چه کرد؟

شعر از قاسم صرافان

 

اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير

 

اي عشق! روشناي اتاق مرا نگير
چشم مرا بگير و چراغ مرا نگير

اين دست ها به گرمي دست تو دلخوشند
شب هاي برف و باد، اجاق مرا نگير

وقتي غمم تو هستي از هر غريبه اي
حال مرا نپرس و سراغ مرا نگير

بگذار برگ برگ بيفتم به دامنت
پاييز من! طراوت باغ مرا نگير

يک شب به خانه اش برسان و خلاص کن
پايان قصه، حال کلاغ مرا نگير

من با خيال گوشه ي چشم تو شاعرم
دنياي دنج کنج اتاق مرا نگير...!

شعر از اصغر معاذي